برای روزهای بعدی بنویس خانه دلتنگ است و زمان این شراب اغشته به زهر گاهی تو را سرمست میکند قدرتی را در خود تصور میکنی که در اصل از برای تو نیست تنها فریب و نیرنگ است حقیقتش به تاراج میبرد جسم تو را به گونه ای که به خود نگاه میکنی و میبینی از تو هیچ نمانده آری تو به یغما رفته ای
در میان زمان و مکان گم گشته ام و قصه این است که حقیقت را نمی دانم و غصه این است که حقیقت را نمی یابم . دور گردون زندگی در سرعت بالای خود افتاده و انقدر سریع میچرخد که حتی اسمان و کوه و دشت و دمن را نیز نمیبینم تنها سرما را حس میکنم و گیجی و منگی سرم را . گویی از حقیقت جا مانده و مانده در یک زمان مبهم و ناشناخته ؛ انگار جهان را نمیشناسم و حتی من را نیز نمیشناسم اسیر دستان زندگی ای که نمیشناسم اری من گمشده ام ، ازجهان خودم بیرون شده ام و در هیچ جهان دیگری جا
درباره این سایت